داستانک.شعر.دانلود

تو نظرات یه یادگاری واسم بزار

داستانک.شعر.دانلود

تو نظرات یه یادگاری واسم بزار

بی تو میمیرم


بی تو میمیرم...



اگه از من تو بپرسی...رنگ عاشقی چه رنگه

من میگم رنگش سیاهه...اما باز واسم قشنگه

تو همونی که میگفتی...همیشه پیشم میمونی

چرا قبلما شکستی...چرا از من گریزونی

باور نداره قلبم...وقت وداع رسیده

انگار که غم اتشی...بر پیکرم کشیده

دونه دونه...روی ناودون...قطره های سرد بارون

بی تو اما یه کویرم...تو نباشی من میمیرم

قطره قطره...چیکه چیکه...اشک اسمون میباره

گله دارم از خداوند...اگه باز تو را نیاره

دونه دونه...قطره قطره...چیکه چیکه...ذره ذره

توی خوابم..نمیدیدم..که یه روز..از تو جدا شم

چرا قسمت من این بود...که گرفتار تو باشم

نمیدونی که جداییت...واسه من معنی درده

خونه بی تو مثل زندون...خونه بی تو سرد سرده

باور نداره قلبم...وقت وداع رسیده

انگار که غم اتشی...بر پیکرم کشیده

دونه دونه...روی ناودون...قطره های سرد بارون

بی تو اما یه کویرم...تو نباشی من میمیرم

با تمام وجود او را میپرستم......

و بعداز رفتنت!

و بعداز رفتنت!

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم.
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.
پس ازِ یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که

در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم و تو

در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی وحسرت رها کردم


همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را

به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی؟نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،
ولی رفتی...

و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت

تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد


و بعد از رفتن تو ، آسمان چشمهایم خیس باران بود و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد

من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار درهر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد!


کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد !
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد


و بعد از این همه طوفان و وهم وپرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر نمی دانم چرا ؟

شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت

دعا کردم.

تنهایم گذاشت

تنهایم گذاشت

سراغ از من نمی گیری گل نازم


نمی شناسی صدای کهنه ی سازم


نمی دونی مگه اینجا دلم تنگه؟


نمی دونی مگه با غصه دمسازم؟

 

هوای گریه داره این دل سردم


چشام گریون صدام لرزون تویی دردم


شبا تو کوچه ی پر ماتم پاییز


به دنبال چراغ خونه می گردم

 

برات گفتم حدیث برگ خشک و باد


لالایی قصه ی پروانه و شمشاد


سراغ از من نمی گیری نگیر اما


فراموشم نکن پروانه ی زیبا

 

سرود بی وفایی رو چرا خوندی؟


مگه لالایی هامو برده ای از یاد؟


نذار یادت بره پروانه ی زیبای من روزی


شده قلبی اسیر خونه ی غم ها........

 

کاش میتونستم فریاد بزنم ...با تمام وجود.....با تمام


عشق..با تمام احساس....و فقط یه چیزی بگم...و


باد اونا به گوش اون برسونه...فقط بگم...


دوستتدارم...


جزیره تنهایی

جزیره 

من همون جزیره بودم....خاکی و صمیمی و گرم

 

واسه عشق بازیه موجا...قامتم یه بستر نرم

 

تا که یک روز تو رسیدی...روی قلبم پا گذاشتی

 

غصه های عاشقی را...تو وجودم جا گذاشتی

 

زیر رگبار نگاهت...دلم انگار زیر و رو شد..

 

برای داشتن عشقت...همه جوونم ارزو شد

 

تا نفس کشیدی انگار...نفسم برید تو سینه

 

ابر و باد و دریا گفتن...حس عاشقی همینه

 

اومدی تو سرنوشتم...بی بهونه پا گذاشتی

 

اما تا قایقی اومد...از من و دلم گذشتی

 

رفتی با قایق عشقت...سوی روشنیه فردا

 

من و دل اما نشستیم...چشم به راهت لب دریا

 

دیگه رو خاک وجودم...نه گلی هست نه درختی

 

لحظه های بی تو بودن...میگذره اما به سختی

 

دل تنها و غریبم...داره این گوشه میمیره

 

ولی حتی وقت مردن...باز سراغتا میگیره

 

میرسه روزی که دیگه...قعر دریا میشه خونم

 

اما تو دریای عشقت...باز یه گوشه یی میمونم...................

 

کاش میدانست که بی او هیچم...کاش میدانست که...... عاشق اویم......

هر قطره اشک قصه ی یک درد است

هر قطره اشک قصه ی یک درد است


حرفهای دلم...اشکهاییست که نیمه شب بر گونه ی یخ زده جاری شده است...غم هایی که قلب را می ازارد..حرفهای دلم...غصه هایی که جانم را از تن برون میکند است..حرفهای دلم...درد دل قلب شکسته و تنهاییم است....

 

حرفهای دلم..قصه هایی که چند صباحی بود دلم را می ازرد و هرگز نتوانستم..انطور که باید..به او بگوییم..با قلبم.جانم.دلم.روحم و احساسم چه میکنند؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!

 

درد و غم انباشته شد...غصه ها به گلوله یی تبدیل شدند و راه نفس را بر من بستند..و نگذاشتند با فریاد به او بگوییم...دوستش دارم...فقط صدای ارامی از سینه ی گرفته ام بیرون امد و به ارامی گفت...دوستت دارم...اما او در حال رفتن بود..و ان صدای لرزان و ضعیف را نشنید....ای کاش برگشته بود و اشکهای زلالم را میدید...

 

او رفته است و من اکنون....با دلی شکسته و تنها و غریب....به دیوار این اتاقک سیاه مینویسم..شاید راه نفس باز شود..و بتوانم باز با تمام..عشقم و احساس سرشارم..به او بفهمانم که بی حضور سبزش زندگی برایم معنایی ندارد..دنیا بی او جهنمی بیش نیست..و امید برای همیشه رنگ خواهد باخت..و بی سایه ی او..مرگ بسی خوشتر است..و اگر نباشد..زندگیم مانند این کلبه..سیاه و غمگین خواهد بود..........

 

میخواهم به او بگوییم که عاشقانه او را میپرستم...اما...................

اثبات عشق


اثبات عشق



پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم


سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟


گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز



نظر خود را در مورد این داستان ارسال کنید که جای مهناز بودید چه میکردید؟

طلاق؟ یا ادامه زندگی با علی؟

داستان عاشقانه ی گریه آور

ارزش عشق

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت
“ دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت :
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

نرم افزارموبایل

نرم افزارموبایل تست آیین نامه 

راهنمایی رانندگی 

 

 

فرمت جار 

 

 

دانلود