نشستم در فراقت گریه کردم
نشستم در فراقت گریه کردم .. تمام شب به یادت گریه کردم
میان کوچه های سرد و خلوت .. به یادت تا بی نهایت گریه کردم
تمام روز در فکر تو بودم .. چو دیدم رد پایت گریه کردم
در آن خاموشی سرد و مه آلود .. به آهنگ صدایت گریه کردم
تو ای ابر بهاری شاهدی که .. چگونه به پایت گریه کردم
مبار ای آسمان امروز دیگر .. که من دیشب به جایت گریه کردم
خانه خراب تو شدم،به سوی من روانه شو
خانه خراب تو شدم، به سوی من روانه شو
سجده به عشقت میزنم، منجی جاودانه شو
ای کوه پر غرور من، سنگ صبور تو منم
ای لحظه ساز عاشقی، عاشق با تو بودنم
روشن ترین ستاره ام، میخواهمت میخواهمت
تو ماندگاری در دلم، میدانمت میدانمت
ای همه وجود من، نبود تو نبود من
ای همه وجود من، نبود تو نبود من
----
ای همه وجود من، نبود تو نبود من
ای همه وجود من، نبود تو نبود من
نبود تو نبود من...
خانه خراب تو شدم، به سوی من روانه شو
سجده به عشقت میزنم، منجی جاودانه شو
ای کوه پر غرور من، سنگ صبور تو منم
ای لحظه ساز عاشقی، عاشق با تو بودنم
روشن ترین ستاره ام، میخواهمت میخواهمت
تو ماندگاری در دلم، میدانمت میدانمت
ای همه وجود من، نبود تو نبود من
ای همه وجود من، نبود تو نبود من
----
ای همه وجود من، نبود تو نبود من
ای همه وجود من، نبود تو نبود من
نبود تو نبود من...
کودک ...
کشاورزی تعدادی توله سگ ازنژادی خوب رو گذاشته بود واسه ی فروش. پســــــــر بچه ای رفت سراغش و گفــــــت: می خواهم یکی از اونا رو بخــــرم.کشاورز جواب داد که:اونا نژاد خوبی دارن و کمی گرون هســـــــتند. پســــر کوچولو پولهایی رو که
توی مشتش نگــــه داشته بود شمرد و گفت:من فقط 29سنت دارم.کشاورز سری تکون داد و گفت: متاســـــــفم پسرم اونا خیلی گرون تر از این حرفا هستند.پسرک خواهش کرد : پـس فقط اجازه بدید نگاهی بهشــون بندازم.و بعد از قبـــــــول کردن
کشاورز رفـــــــــــت سراغ توله ها و چهارتا سگ کوچولوی پشمالو رو دید که با هم بازی می کردن و...
بالا و پایین می پریدن .یهـو یه صدای خـــش خــــش که از لونه ی سگ ها میومد توجه اونو جلب کرد و رفت به سمتش.اونجا یه توله سگ لاغـــر رو دید که جثه اش از بقیه کوچیک تر بود و به دلیل این که یکی از پاهاش معیوب بود لنگ لنگان راه می رفت.یه دفعه چشم های پســـــــــرک برقی زد و دوان دوان رفت سراغ کشـــــاورز و گفــــــت: آقا ممکنه اونو به من بفروشین .کشــــــــاورز با تعجب
پاسخ داد که: پســـــــرم اون لنــــــگه و لاغــــــر.... به سختی هم راه می ره پس نمی تونی باهاش بازی کنی.پسر کوچولو که هنوز چشم هایش می درخشــــید پاچه ی شلوارش را بالا زد و پای مصنوعیش را به کشـــــــــاورز نشون داد و گفت اون توله سگ به کسی نیاز داره که درکش کنه و اشک تموم صورتش رو پوشوند
زرنگتر از اصفهانیهای عزیز
چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند.
یک مرد میانسال با یک لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و ...
هر چه فکر کردم "فلان کس" را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم.
شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی پاک نمی کنم! خودمتا نصف شب نشستم و ...
ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم.
فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد رشتی ایستاده است و بسیار مضطرب است.
تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت...ماهی را پس بده.........من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم...چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟
من که در سالن و جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم با دستپاچگی گفتم که ماهی ات الآن در فریزر خانه ماست.
او هم با ناراحتی گفت: پس پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم.
و من با شرمساری هفتاد هزار تومان به او پرداختم.
چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است و ظاهرا آن مرد رشتی یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است!