داستانک.شعر.دانلود

تو نظرات یه یادگاری واسم بزار

داستانک.شعر.دانلود

تو نظرات یه یادگاری واسم بزار

دو گدا

دو گدا

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.


یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: ....

رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.

پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.


گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟



* گلدشتین یه اسم فامیل معروف یهودیه

خراش عشق مادر

خراش عشق مادر

یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...

آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت ،

این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.

نهمین در بهشت

نهمین در بهشت


شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند ، فرشته پری به شاعر داد و شاعـر شعری بـه فرشته . شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت. و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت
خدا گفت: دیگر تمام شد.دیگرزندگی برای هر دوتان دشـوار می شود. زیرا شاعری که بـوی آسمـان را بشنود ، زمیـن برایش کوچـک اسـت و فـرشته ای کـه مـزه عـشق را بچشد، آسمـان برایش تنـگ .
فرشته دست شاعر را گرفـت تا راه های آسمان را نشانش بدهـد و...

شاعـر بال فرشته را گرفت تـا کوچـه پس کوچـه های زمیـن را به او معرفی کند . شـب کـه هر دو به خانه برگشتند ، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر .... فرشته پیش شاعر آمد و گفت : می خواهم عاشق شوم . شاعر گفت : نه . تو فرشته ای و عشق کار تو نیست . فرشته اصرار کرد واصرار کرد .
شاعر گفت : اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگـر چنین کنی از بهشت اخراجت می کنند . آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای ؟
اما فرشته باز هم پافشاری کرد . آن قـدر که شاعر به ناچار نشانی درخـت ممنوعه را به او داد.
فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد .اما پرهایش ریخت و پشیمان شد. آ ن گاه پیش خدا رفت و گفت: خدایا مرا ببخش . من به خودم ظلم کرده ام . عصیان کردم و عاشق شدم . آ یا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی ؟
_ پس تو هم این قصـه را وارونه فهمیدی !
پس تو هـم نمی دانی تنها آن که عصیـان می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود ! و آ ن وقـت خدا نهمین در بهشت را باز کرد . فرشته وارد شد و شاعـر را دیـد که آنجـا نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط ! فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت . اما او باور نکرد. آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت واقعی کجاست!

دوستت دارم

دوستت دارم

۱۰۰۰ بار ۹۰۰ کلمه عاشقانه رادر۸۰۰ جای مختلف

به
۷۰۰ زبان پیش ۶۰۰ نفر مطرح کردم ۵۰۰ نفر

انها
۴۰۰ کلمه را به ۳۰۰ زبان در۲۰۰ برگ ترجمه

کردند
۱۰۰ برای تو حد ۹۰ روز روزی ۸۰ دقیقه

برایت خواندم
۷۰ کلمه را ۶۰ بار ۵۰ روز روزی
۴۰ مرتبه برای تو تکرار کردم . ۳۰ تای انها را

اموختی .پس از
۲۰ روز ۱۰ سوال کردم ۹ الی ۸

مرتبه بر
۷ سوال من جواب دادی حد طی ۶ ماه

حد فاصل
۵ روز روزی ۴ مرتبه تو را در ۳ کافه

دعوت کردم
۲ ساعت خواهش کردم تا ۱ بار به من

گفتی :
  دوست دارم... .

غریبه آشنا

غریبه آشنا

امشب تو را حس می کنم در سرزمین باد ها

محو نگاهت می شوم تو کیستی ای آشنا 

ای آشنا امشب چرا شعرم غریبی می کند

با هر که غیر از یاد تو نا آشنائی می کند

در عصر بی اصل و نصب،مبهوت افکار توام 

باور کن ای آبی ترین بهر تو من جان میدهم

تو در نگاه تلخ من نقش خدا را داشتی

گلهای زیبا را تو در گلدان فکرم کاشتی

در خلوت زردم تو را با عشق سودا می کنم

تصویر خوبیها توئی حیران منم،حیران منم

تقدیر را در گوشه ای از زندگی ام باختم

با یاد چشم سبز تو ، با درد غربت ساختم

ای کاش من هم مثل تو محو تماشا میشدم

یا مثل فکر آبی ات همرنگ دریا می شدم

در وحشت تاریک شب گر چه تو را گم کرده ام

بی هیچ غل و غش ، تو را امشب ترنم می کنم

برهیبت نورانی ات گلها تبسم می کنند

آینه ها در چشم تو خورشید را گم می کنند



تکست شعر هامون

هامون

نه اشتباه نکن این یه شعر عاشقونه نیس تصور کن یه مرد و با چشمای خیس

نمیخوام نباید تو شعرم به تو جسارت کنم نباید حس عشقو تعبیر به اسارت کنم

شکسته میرم امشب بانو خدانگه دارت اگر چه میشکنه اون دل سبز و سپیدارت

واسه من که پنجره یه آرزوی مبهم بود ولی تو پنجره باشه تموم دیوارت

ببخش منو اگه بوی زخم چرکینمو زجه های کبودم میشه موجب آزارت

دیگه صدای گریه ی بی وقتم نمیشکنه سکوت سرد و پر از انبساط افکارت

خیلی انتظار کشیدم که شاید بیای باز برای بدرقم با اون لباس گلدارت

ودل خوشم کنی با یه دروغ مصلحتی که میشه شاید بازم بیام برای دیدارت

ولی چه فایده که خوابت عجیب سنگین بود صدای خاطره هامون که نکرد بیدارت

میگن روزه گرفتی و دیگه غزل نمینوشی بمونه این آخرین غزلم واسه افطارت

شکسته میرم و خاطرات سبز تو رو به یادگار میبرم امشب خدانگهدارت

(بی سر و سامون رفیق بغض جاده بی همه چیز شد به جز این عشق ساده)

هر چی لب تو دنیاس مجیز تورو میگن تو که بی لب زاده شده بودی ستمگر

هر چی دست تو حسرت دامن تو تو آخرین جوابی واسه یه خواست بی ثمر

تعبیر یه خوابی که تو ذهنی خستس اون آخرین در نجاتی که همیشه بستس

تو یه تکرار خسته ای که فقط یکبار وحدت اون دردایی هستی که بیشمار

من تو اسم تو تجزیه شدم بانو تجربه کن منو تو یه مرگی دوباره

شعری که خون تو حسرتت لخته میشه آخرین وارث نسل عشق اخته میشه

منو تو این هجرت غمگینم بدرقه کن تموم واژه ها رو تو ذهنت دغدغه کن

بزار تکثیر نگاه تو بشم بانو اسم حقیرم و رو زبونت لقلقه کن

واسه کسی که خراب عمری زیر آوارت آخرین جمله همینه خدا نگه دارت

بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده

بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده


اشکایی که بی هوا رو گونه هام میریزه
ابری که از همه خاطره هات لبریزه

دلی که میخواد بمونه تنی که باید بره
حرفی که تو دلمه اما ندونی بهتره

بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده
بی خیال قلبی که این همه تنها مونده

آخه دنیای تو دنیای دلای سنگیه
واسه توفرقی نداره دل من چه رنگیه

مثل تنهایی میمونه با تو هم سفر شدن
توی شهر عاشقی بی خودی در به در شدن

حال و روزمو ببین تا که نگی تنها رفت
اهل عشق و عاشقی نبود و بی پروا رفت

بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده

بی خیال قلبی که این همه تنها مونده
آخه دنیای تو دنیای دلای سنگیه
واسه توفرقی نداره دل من چه رنگیه !!!

امروز ظهر شیطان را دیدم !

امروز ظهر شیطان را دیدم !

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!

گفتم:...

به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.